Sunday, May 21, 2017

کل به کل میگه دکل

حس میکنم زندگی داره مسخرهام میکنه. یکی به نفع زندگی. قبول، به حرفم واداشته. من که گفته بودم بعد ۲۵ سالگی دیگه ادعایی ندارم. گیرم پای حرفم نموندم.
مثلاً فردا یهو همینجوری الکی نصف بالای برج ایفل به نامم سند بخوره. بعد هم بگن نصف پایینش رو به هیچ وجه بهت نمیدیم. بعد لاس بزنن: «خیلی سخته، شاید بدیم ولی کسی نبوده تا حالا که این نصفهاش رو بگیرهبلده یه جوری بگه که من لحظهای از خودم نپرسم مگه مابقیش رو قبلاً کسی بوده که صاحب شده باشه؟ بعد تا میام فکر کنم ببینم چی شده میفهمم صاحب زیباترین دشت دنیا توی چینم و زیباترین باغ دنیا توی ژاپن و یه دهکدهی رویایی توی آلپ. نه اینکه فکر کنید با آمریکا مشکلی دارم. یه پنت هاوس و چند طبقهی امپایر استیت هم تو قبالهاش هست. و یه شهر شلوغ تو آمریکای جنوبی میگه تا هروقت که لازم باشه از من به شیوهی خودشون مهموننوازی میکنند. و پنجرهای در اختیارم خواهد بود که در یکی از جنگلهای آفریقا باز میشه که هر از چند گاهی روبروم مراسم سنتی یه قبیلهای که دست بشر بهش نرسیده برگذار میشه: رقص و ازدواج و آدمخوری و جنگ و همهجور مراسمی. کلی چیز دیگه هم تو روسیه و استرالیا و یمن و مصر و یونان و لندن و اینور و اونور. همهشون نصفه. مثلاً اقامتگاهم توی آفریقا طلوع خورشید رو داره ولی دیوار غربی و شمالیش حتی یه پنجره هم نداره. اگه بخوام غروب آفتاب رو ببینم باید یه کلنگ بردارم دیوار غربی رو خراب کنم. یا دست کم یکی رو بیارم که این کار رو بکنه.
میکنم این کارو؟ باید ببینیم. نمیگم. اصلاً میرم در پنجره رو باز بکنم؟ نمیدونم. نه اینکه نخوام بگم. نمیدونم واقعاً. الآن میرم به گلهام آب میدم. قطعاً میرم. و به گربههام غذا میدم: کمتر از ۱۰ دقیقهی دیگه. ولی فردا وقتش شده که نون و پنیر و گوجه آماده کنم؟ شاید. شایدم نه.


حالا زندگی هرچقدر میخواد مسخرهام کنه ببینیم کی بیشتر میتونه اونیکی رو مسخره کنه.

پی‌نوشت: هنوز نه به گلهام آب دادم نه به گربه‌هام غذا. ولی کماکان تو برنامه‌ام هست.

Saturday, March 22, 2014

اگر از این مسأله بگذریم که هر فکری وقتی به حرف ترجمه میشه شر و ور میشه باید بگم که قضیه تو این مایه هاست که آدم خوشی میزنه زیر دلش.
قضیه خوشی زیر دل زدن هم اینه که اصولاً باید یه چیز بدی باشه که آدم حس کنه یه چیز خوبی هم هست، یعنی توی تضاده که خوب و بد شکل میگیرن - همین نسبی بودن و این حرفها.
حالا اگه همه چیز خوب باشه اونوقت چون هیچی بد نیست که آدم اون خوبه رو بذاره کنارش انگار همه چیز بده، یعنی همه چیز یه جور هم بده هم خوبه در عین حال نه بده نه خوبه، یه چیز بیربط شر و وری میشه.
اینه که آدم نمیفهمه باید وایسه همونجا چون همه چیز خوبه یا پاشه بره چون همه چیز بده، مثل این میمونه که آدم از اول عمرش فقط به یه صفحه‌ی آبی نگاه کرده باشه، اونوقت شک میکنه که شاید اون صفحه اصلاً قرمز بوده، شایدم اصلاً واقعاً قرمز باشه، اینا همش در عین حال که زیر سر سرمایه داری و کاپیتالیسمه، زیر سر دین و مذهبه، زیر سر زندگی روزمره و تحصیلات و مسئولیت اجتماعیه، اصلاً بیشتر از همه زیر سر اجتماعه، زیر سر سوسیالیسم و کمونیسم و آنارشیسم و نهیلیسم و ایده‌آلیسم هم هست، اصلاً اینایی که این ایسمها رو ساختن خوب میدونستن دارن چیکار میکنن، زیر سر فیسبوک و گوگل و یاهو هم هست، البته مقصر اصلی اولین حرومزاده‌ایه که شروع کرد به حرف زدن و همینطور اولین حرومزاده‌ای که منطق رو اختراع کرد، اصلاً واسه همینه که انقدر دری وری مینویسم، واسه همینه که یه جوری مینویسم که خودمم نفهمم چی میگم.
خلاصه حالا تقصیر هرکی که هست آدم هی خوشی یا شایدم ناخوشی میزنه زیر دلش و یهو به خودش میاد میبینه وسط معرکه نشسته داره با همه حرف میزنه و همه چیز روبراهه و با یه معدل خوب لیسانس و فوق لیسانس و دکترا گرفته و یه کار خوب هم گیر آورده و یه دختر خوب که تا آخر عمر با هم خوش باشن. یهو آدم به خودش میاد میبینه یه گوشه نشسته داره تلویزیون میبینه و تفریح اجتماعیش اینه که پشت سر بقیه حرف بزنه و رفتارشون رو قضاوت کنه و تلویزیون ۶۰ اینچ خریده و ماشین آخرین سیستم و موبایلش چهار میلیون می‌ارزه. یهو میبینی  شوخی شوخی واسه خودت آدم حسابی شدی!
آدم نمیدونه این حرومزاده‌ها چه ماز تو در تویی چیدن که! یهو دیدی بچه دار شدی و داری بچت رو نصیحت میکنی که معدلش رو بالا نگه داره و خودشو بکشه که یه دانشگاه خوب بره و یه کار خوب براش جور میکنی و یه زن خوب و ...

یاد این جمله افتادم که میگفت:
There must be a door there in the wall for when I came in

خلاصه آدم باید خیلی مواظب خودش باشه وگرنه یهو دیدی شوخی شوخی آدم حسابی شدی.

Tuesday, January 14, 2014

تهران

تو کافه نشسته بودم و داشتم دیکفم رو هم می‌زدم. دستهام هم می‌زدند ولی چشمم خیره به کاغذی بود که بالای یکی از درهای داخلی  چسبونده بودن: «لطفاً شئونات اسلامی را رعایت فرمایید.» فکرم مشغول بود که شئونات اسلامی یعنی چی که از در یه خانم اومد تو: یه خانم میانسال که موهاش رو از پشت بسته بود و شئونات اسلامی براش حتی به اندازه‌ی یه روسری هم معنی نمی‌داد چون هیچی سرش نبود. نه اینکه فکر کنید تو نیاوران و اونطرفا باشم‌ها. نزدیکهای خونه‌ی سابقم تو دروازه دولت بودم.
بیتلز پخش می‌شد: «بسامو... بسامو موچو...» بعد یه آهنگ از جان لنون و بعد یکی که بندش رو نمی‌شناختم. رفتم حساب کنم ولی کسی پشت پیشخون نبود. چند بار گفتم: «ببخشید»، بعد بلندتر گفتم. خانمه که روسری نداشت رفت پشت پیشخون. با یه نفر پشت تلفن صحبت می‌کرد. گفت: «میشه ۱۲ هزار تومن». گفتم: «نقد همرام نیست، کارتخون دارید؟» یه کم معذب شد، نمی‌تونست هم تلفن حرف بزنه هم کار من رو راه بندازه. یه کاغذ و خودکار برداشت و نوشت:‌ «ببخشید، دارم با آمریکا حرف می‌زنم.» با سر علامت دادم که مشکلی نیست. رفتم یه سیگار واسه خودم رول کردم تا آقایی که دیکفم رو سرو کرده بود سر و کلش پیدا شد. خلاصه کارم راه افتاد و زدم بیرون. داشتم می‌رفتم سمت پارک هنرمندان که یه صبحونه هم اونجا بخورم تو یکی از کوچه‌هایی که مفتح رو به پارک وصل می‌کنه قدم می‌زدم که یهو این الفاظ رو با یه صدای مردونه شنیدم: «میمون ایکبیری، نگاه می‌کنه!» و با صدای بلندتر ادامه داد: «فکر کردی خیلی خوشگلی با اون قیافت، ....... .... ..........» سعی کردم مخاطب صدا رو پیدا کنم. دختری بود که یه ساز رو کولش بود و سعی می‌کرد بدون توجه به فحاشی مرد معلوم‌الحال رد شه بره.

Monday, December 30, 2013

Wednesday, November 14, 2012

سیگار اول صبح آدم رو دچار تضاد روانی میکنه، هر صبح که پا میشی خود به خود میری سراغش، دست و لبت خودکار عمل می‌کنند: یکی روشن می‌کنه و می‌رسونتش به اونیکی. اونیکی هم کام می‌گیره. به وسطاش که رسیدی و فشارت افتاد تصمیم می‌گیری از فردا قبل سیگار یه چیزی بخوری، بعد به خودت و تصمیمت می‌خندی، صبحونه خورده یا نخورده شال و کلاه می‌کنی می‌زنی بیرون، از خونه تو کوچه، از کوچه تو خیابون، تو خیابون روی زمین همش جای خطهای گاوآهنه که زمین رو شخم زده، کلی خط متقاطع و درهم و برهم، دلم می‌خواد بجای کلاف به یه چیز دیگه تشبیهش کنم چون کلاف خیلی تکراریه ولی بهترن چیزی که میشه بهش تشبیه کرد همون کلافه، از هر طرف به هر طرف خط کشیده شده، مثل موهای شونه نشده میمونه، با خودت میگی کاش یکی پیدا میشد و شونشون می‌کرد... سر خیابون تاکسی میگیری - نه اینکه به تو میگم فقط تو اینجوری باشیها، می‌تونم از این جا به بعدش رو سوم شخص بگم، چون همه برنامشون همینه، میتونمم اول شخص بگم چون خودمم برنامم همینه - از تو خیابون تو بزرگراه، از بزرگراه به جاده، هرچی تو جاده میرم جلوتر رد گاوآهنها از هم جدا میشه، خلوتتر میشند، ولی هنوز مثل کلافند، یه کلاف خلوت، مثل موهای کم پشت ولی هنوز شونه نخورده، باز با خودم می‌گم کاش یکی شونشون میزد، میرسم لب کوه، رد گاوآهنها دیگه انگشت‌شمار شدند، به غیر از مال خودم بقیشون مال خیلی قدیمند، لب کوه که میرسم باید پیاده شم چون بقیه مسیر جاده نیست، پیاده میشم راهمو میگیرم میرم بالای کوه بلکه امروز کار تموم شه، هرچی از کوه بالاتر میرم رد گاوآهنها از هم جدا می‌شن و فاصله می‌گیرن، میرسم سر جنازه‌ی گاو، دیگه استخونهاش هم دارن تجزیه میشن - از اینجا به بعدشو سوم شخص می‌گم که مطمئن باشیم هیچ فرقی نمیکنه - از کنار جنازه‌ی گاو رد میشه و بالا میره و بالا میره تا میرسه به گاوآهن، گاوآهن توی سنگ گیر کرده، میره و تصمه‌هاش رو میندازه رو شونه‌هاش و شروع می‌کنه به کشیدن، جای تسمه‌ها روی شونه‌هاش خیلی می‌سوزه ولی تسلیم بشو نیست، خم میشه و زور میزنه، گاوآهن سنگ رو می‌تراشه و میره جلو، حرکتش کنده ولی حرکته، دیگه چیزی تا قله نمونده، شخم میزنه و میره جلو، میدونه هرکس روی یه کوه مشغول شخم زدنه، دلش می‌خواد گاوآهن رو ول کنه و خودش رو برسونه به کوه بغلی، کوهی که آخرین بار که بهش سر زده بود...

Tuesday, October 9, 2012

شهر آدمهای خوب

نمی‌دانم این همه سال کجا بود، بیچاره تازه از برج افتاده بود پایین، پرسید: «شهر آدمای خوب کجاس؟»
برایش از اول همه چیز را توضیح دادم، راجع به خر و گاو و گوساله گفتم که یونجه می‌خورند و انشان کود میشود میرود پای درخت، برایش از زنبور گفتم که شهد گل می‌خورد و عسل ان می‌کند، وقتی رسیدم به آدم، گفتم آدم فست‌فود می‌خورد، مرغ و غاز و گاو و گوسفند و گیاه، نفت و اخبار و فرندز و رؤیای آمریکایی، انش هم می‌شود...
بعد مکث کردم تا خودش بگوید، وقتی به پول و سیمان و آهن و ماشین و کامپیوتر و امنیت و اسلحه و خیریه و جنبش مدنی و مذهب و مدرسه و خانواده و هالیوود و سایر این برنامه‌ها اشاره کرد فهمیدم مطلب را خوب گرفته است. گفت «بیخیال شهر آدمای خوب، جنس خوب کجاس؟»

Saturday, February 25, 2012

["Hello", ["Narration", "Oriented", "World"]]

It seems that Object Oriented modeling of the world has reached to its limits, yes you can model everything with objects (dicts) but objects are way too rigid to have a sense of creativity, they just can't evolve by themselves, lets move forward to the Narration Oriented modeling, lets see things as narrations (lists).