تو کافه نشسته بودم و داشتم دیکفم رو هم میزدم. دستهام هم میزدند ولی چشمم خیره به کاغذی بود که بالای یکی از درهای داخلی چسبونده بودن: «لطفاً شئونات اسلامی را رعایت فرمایید.» فکرم مشغول بود که شئونات اسلامی یعنی چی که از در یه خانم اومد تو: یه خانم میانسال که موهاش رو از پشت بسته بود و شئونات اسلامی براش حتی به اندازهی یه روسری هم معنی نمیداد چون هیچی سرش نبود. نه اینکه فکر کنید تو نیاوران و اونطرفا باشمها. نزدیکهای خونهی سابقم تو دروازه دولت بودم.
بیتلز پخش میشد: «بسامو... بسامو موچو...» بعد یه آهنگ از جان لنون و بعد یکی که بندش رو نمیشناختم. رفتم حساب کنم ولی کسی پشت پیشخون نبود. چند بار گفتم: «ببخشید»، بعد بلندتر گفتم. خانمه که روسری نداشت رفت پشت پیشخون. با یه نفر پشت تلفن صحبت میکرد. گفت: «میشه ۱۲ هزار تومن». گفتم: «نقد همرام نیست، کارتخون دارید؟» یه کم معذب شد، نمیتونست هم تلفن حرف بزنه هم کار من رو راه بندازه. یه کاغذ و خودکار برداشت و نوشت: «ببخشید، دارم با آمریکا حرف میزنم.» با سر علامت دادم که مشکلی نیست. رفتم یه سیگار واسه خودم رول کردم تا آقایی که دیکفم رو سرو کرده بود سر و کلش پیدا شد. خلاصه کارم راه افتاد و زدم بیرون. داشتم میرفتم سمت پارک هنرمندان که یه صبحونه هم اونجا بخورم تو یکی از کوچههایی که مفتح رو به پارک وصل میکنه قدم میزدم که یهو این الفاظ رو با یه صدای مردونه شنیدم: «میمون ایکبیری، نگاه میکنه!» و با صدای بلندتر ادامه داد: «فکر کردی خیلی خوشگلی با اون قیافت، ....... .... ..........» سعی کردم مخاطب صدا رو پیدا کنم. دختری بود که یه ساز رو کولش بود و سعی میکرد بدون توجه به فحاشی مرد معلومالحال رد شه بره.
بیتلز پخش میشد: «بسامو... بسامو موچو...» بعد یه آهنگ از جان لنون و بعد یکی که بندش رو نمیشناختم. رفتم حساب کنم ولی کسی پشت پیشخون نبود. چند بار گفتم: «ببخشید»، بعد بلندتر گفتم. خانمه که روسری نداشت رفت پشت پیشخون. با یه نفر پشت تلفن صحبت میکرد. گفت: «میشه ۱۲ هزار تومن». گفتم: «نقد همرام نیست، کارتخون دارید؟» یه کم معذب شد، نمیتونست هم تلفن حرف بزنه هم کار من رو راه بندازه. یه کاغذ و خودکار برداشت و نوشت: «ببخشید، دارم با آمریکا حرف میزنم.» با سر علامت دادم که مشکلی نیست. رفتم یه سیگار واسه خودم رول کردم تا آقایی که دیکفم رو سرو کرده بود سر و کلش پیدا شد. خلاصه کارم راه افتاد و زدم بیرون. داشتم میرفتم سمت پارک هنرمندان که یه صبحونه هم اونجا بخورم تو یکی از کوچههایی که مفتح رو به پارک وصل میکنه قدم میزدم که یهو این الفاظ رو با یه صدای مردونه شنیدم: «میمون ایکبیری، نگاه میکنه!» و با صدای بلندتر ادامه داد: «فکر کردی خیلی خوشگلی با اون قیافت، ....... .... ..........» سعی کردم مخاطب صدا رو پیدا کنم. دختری بود که یه ساز رو کولش بود و سعی میکرد بدون توجه به فحاشی مرد معلومالحال رد شه بره.
No comments:
Post a Comment