سیگار اول صبح آدم رو دچار تضاد روانی میکنه، هر صبح که پا میشی خود به خود میری سراغش، دست و لبت خودکار عمل میکنند: یکی روشن میکنه و میرسونتش به اونیکی. اونیکی هم کام میگیره. به وسطاش که رسیدی و فشارت افتاد تصمیم میگیری از فردا قبل سیگار یه چیزی بخوری، بعد به خودت و تصمیمت میخندی، صبحونه خورده یا نخورده شال و کلاه میکنی میزنی بیرون، از خونه تو کوچه، از کوچه تو خیابون، تو خیابون روی زمین همش جای خطهای گاوآهنه که زمین رو شخم زده، کلی خط متقاطع و درهم و برهم، دلم میخواد بجای کلاف به یه چیز دیگه تشبیهش کنم چون کلاف خیلی تکراریه ولی بهترن چیزی که میشه بهش تشبیه کرد همون کلافه، از هر طرف به هر طرف خط کشیده شده، مثل موهای شونه نشده میمونه، با خودت میگی کاش یکی پیدا میشد و شونشون میکرد... سر خیابون تاکسی میگیری - نه اینکه به تو میگم فقط تو اینجوری باشیها، میتونم از این جا به بعدش رو سوم شخص بگم، چون همه برنامشون همینه، میتونمم اول شخص بگم چون خودمم برنامم همینه - از تو خیابون تو بزرگراه، از بزرگراه به جاده، هرچی تو جاده میرم جلوتر رد گاوآهنها از هم جدا میشه، خلوتتر میشند، ولی هنوز مثل کلافند، یه کلاف خلوت، مثل موهای کم پشت ولی هنوز شونه نخورده، باز با خودم میگم کاش یکی شونشون میزد، میرسم لب کوه، رد گاوآهنها دیگه انگشتشمار شدند، به غیر از مال خودم بقیشون مال خیلی قدیمند، لب کوه که میرسم باید پیاده شم چون بقیه مسیر جاده نیست، پیاده میشم راهمو میگیرم میرم بالای کوه بلکه امروز کار تموم شه، هرچی از کوه بالاتر میرم رد گاوآهنها از هم جدا میشن و فاصله میگیرن، میرسم سر جنازهی گاو، دیگه استخونهاش هم دارن تجزیه میشن - از اینجا به بعدشو سوم شخص میگم که مطمئن باشیم هیچ فرقی نمیکنه - از کنار جنازهی گاو رد میشه و بالا میره و بالا میره تا میرسه به گاوآهن، گاوآهن توی سنگ گیر کرده، میره و تصمههاش رو میندازه رو شونههاش و شروع میکنه به کشیدن، جای تسمهها روی شونههاش خیلی میسوزه ولی تسلیم بشو نیست، خم میشه و زور میزنه، گاوآهن سنگ رو میتراشه و میره جلو، حرکتش کنده ولی حرکته، دیگه چیزی تا قله نمونده، شخم میزنه و میره جلو، میدونه هرکس روی یه کوه مشغول شخم زدنه، دلش میخواد گاوآهن رو ول کنه و خودش رو برسونه به کوه بغلی، کوهی که آخرین بار که بهش سر زده بود...
Wednesday, November 14, 2012
Tuesday, October 9, 2012
شهر آدمهای خوب
نمیدانم
این همه سال کجا بود، بیچاره تازه از
برج افتاده بود پایین، پرسید:
«شهر
آدمای خوب کجاس؟»
برایش
از اول همه چیز را توضیح دادم، راجع به خر
و گاو و گوساله گفتم که یونجه میخورند
و انشان کود میشود میرود پای درخت، برایش
از زنبور گفتم که شهد گل میخورد و عسل
ان میکند، وقتی رسیدم به آدم، گفتم آدم
فستفود میخورد، مرغ و غاز و گاو و
گوسفند و گیاه، نفت و اخبار و فرندز و
رؤیای آمریکایی، انش هم میشود...
بعد
مکث کردم تا خودش بگوید، وقتی به پول و
سیمان و آهن و ماشین و کامپیوتر و امنیت
و اسلحه و خیریه و جنبش مدنی و مذهب و مدرسه
و خانواده و هالیوود و سایر این برنامهها
اشاره کرد فهمیدم مطلب را خوب گرفته است.
گفت
«بیخیال
شهر آدمای خوب، جنس خوب کجاس؟»
Saturday, February 25, 2012
["Hello", ["Narration", "Oriented", "World"]]
It seems that Object Oriented modeling of the world has reached to its limits, yes you can model everything with objects (dicts) but objects are way too rigid to have a sense of creativity, they just can't evolve by themselves, lets move forward to the Narration Oriented modeling, lets see things as narrations (lists).
Subscribe to:
Comments (Atom)