حس میکنم زندگی داره مسخرهام میکنه. یکی به نفع زندگی. قبول، به حرفم واداشته. من که گفته بودم بعد ۲۵ سالگی دیگه ادعایی ندارم. گیرم پای حرفم نموندم.
مثلاً فردا یهو همینجوری الکی نصف بالای برج ایفل به نامم سند بخوره. بعد هم بگن نصف پایینش رو به هیچ وجه بهت نمیدیم. بعد لاس بزنن: «خیلی سخته، شاید بدیم ولی کسی نبوده تا حالا که این نصفهاش رو بگیره.» بلده یه جوری بگه که من لحظهای از خودم نپرسم مگه مابقیش رو قبلاً کسی بوده که صاحب شده باشه؟ بعد تا میام فکر کنم ببینم چی شده میفهمم صاحب زیباترین دشت دنیا توی چینم و زیباترین باغ دنیا توی ژاپن و یه دهکدهی رویایی توی آلپ. نه اینکه فکر کنید با آمریکا مشکلی دارم. یه پنت هاوس و چند طبقهی امپایر استیت هم تو قبالهاش هست. و یه شهر شلوغ تو آمریکای جنوبی میگه تا هروقت که لازم باشه از من به شیوهی خودشون مهموننوازی میکنند. و پنجرهای در اختیارم خواهد بود که در یکی از جنگلهای آفریقا باز میشه که هر از چند گاهی روبروم مراسم سنتی یه قبیلهای که دست بشر بهش نرسیده برگذار میشه: رقص و ازدواج و آدمخوری و جنگ و همهجور مراسمی. کلی چیز دیگه هم تو روسیه و استرالیا و یمن و مصر و یونان و لندن و اینور و اونور. همهشون نصفه. مثلاً اقامتگاهم توی آفریقا طلوع خورشید رو داره ولی دیوار غربی و شمالیش حتی یه پنجره هم نداره. اگه بخوام غروب آفتاب رو ببینم باید یه کلنگ بردارم دیوار غربی رو خراب کنم. یا دست کم یکی رو بیارم که این کار رو بکنه.
میکنم این کارو؟ باید ببینیم. نمیگم. اصلاً میرم در پنجره رو باز بکنم؟ نمیدونم. نه اینکه نخوام بگم. نمیدونم واقعاً. الآن میرم به گلهام آب میدم. قطعاً میرم. و به گربههام غذا میدم: کمتر از ۱۰ دقیقهی دیگه. ولی فردا وقتش شده که نون و پنیر و گوجه آماده کنم؟ شاید. شایدم نه.
حالا زندگی هرچقدر میخواد مسخرهام کنه ببینیم کی بیشتر میتونه اونیکی رو مسخره کنه.
پینوشت: هنوز نه به گلهام آب دادم نه به گربههام غذا. ولی کماکان تو برنامهام هست.